loading...
مطالب علمی و تحقیقات
light-angel بازدید : 95 یکشنبه 04 خرداد 1393 نظرات (0)

انتقام شیرین

یادم می آید روز یکشنبه بود. آن روز امتحان نیم ترم جغرافیا داشتیم. از شانس بد من قرار بود ساعت شش از خواب بلند شوم و درس بخوانم که خواب ماندم. بدون آن که کوچک ترین چیزی خوانده باشم راهی مدرسه شدم. زنگ قرآن به خوبی گذشت و زنگ فارسی هم با یاد گیری لغات زیادی گذشت و سرانجام نوبت به زنگ علوم آزمایشگاه رسید. دِبیر علوم آزمایشگاه وارد کلاس شد و گفت: ورقه ای سفید بردارید و آماده ی نوشتن سوالات شوید. من که هیچی نخوانده بودم می دانستم که از امتحان دونمره ای صفر هم نمی گیرم. نوشتن سوالات را شروع کردم و پس از نوشتن پرسش ها به توضیحات دِبیر گوش دادم. او گفت: وقت امتحان سیزده دقیقه است و اگر یک سوال و یا جواب را خط بزنید، نمره نمی گیرید. او ادامه داد اگر سرتان را از روی ورقه ی خودتان برگردانید صفر می گیرید. در آخر هم گفت: دقیقاً تا ساعت هفت دقیقه به دوازده وقت دارید. من شروع کردم و هر چه یادم می آمد نوشتم و مطمئن بودم از دو صفر می گیرم. همین طور که در حال نوشتن بودم دِبیر علوم درباره ی این توضیح می داد که بعد از این امتحان یاد می گیرید چه طور باید به آزمایشگاه بروید و تهدید هایی درباره ی نمره دادن کرد و گفت: من به هیچ دانش آموزی از پنج نمره ی علوم که به من مربوط است پنج نمی دهم. یکی از بچه ها پرسید: استاد این امتحان دو نمره بود پس سه نمره ی دیگرش چه می شود. دِبیر گفت: آن سه نمره خیلی چیزهاست. دِبیر ادامه داد حتی اگر کسی از من چهار و نود و نه صدم بگیرد من به او پنج نمی دهم. در دلم گفتم خوب شد که همه ی بیست نمره ی علوم بر عهده ی این دِبیر نیست که اگر این طور بود همه ی دانش آموزان تجدید می شدند. بعد از این که برگه ی تمام بچه ها را گرفت، گفت: من سه دقیقه ی دیگر درِ آزمایشگاه را می بندم. از این رو زود به آزمایشگاه رفتم و سر جای خود مستقر شدم. در فکر حرف های دِبیر علوم بودم که گفته بود: هر کس از من سوال بپرسد بیست و پنج صدم از نمره اش کم می کنم. در این فکر بودم که دیدم همه ی بچه ها سر جایشان نشستند و دِبیر علوم شروع به صحبت کردن کرد و گفت: من دانش آموزی داشتم که با مادرش از دانشگاه همکار و همکلاسی بودم و پدرش هم یکی از دوستان نزدیکم بود آمّا نونزده و نود نه صدم فرزندش را که دانش آموز من بود را بیست ندادم. او افزود: وقتی مدیر مدرسه ای بودم دِبیر علوم آنجا به یکی از دانش آموزان که فامیل من هم بود ارفاق کرد و من پس از پی بردن

به این مسئله او را به آموزش و پرورش معرفی کردم و اورا علاوه بر توقیف چهارصد هزار تومان جریمه کردند. برای من روشن شده بود که این دِبیرعلاوه بر اخلاق بدش زیر آب زن هم هست. او می گفت: می خواستم با گرفتن این امتحان به شما بفهمانم باید رفتار در آزمایشگاه را یاد بگیرید. وقتی صحبت او در مورد امتحان و نحوه ی نمره دادنش تمام شد شروع به توضیح درباره ی پِرتقال و فِنل فتالئین و تورنِسل کرد و در باره ی هر کدام اندکی توضیح داد. نمی دان چه شد که یک دفعه از بحث درد به سراغ درد کمرش و نوع لباس پوشیدنش رفت من حیران مانده بودم درس چه ربطی به درد و مرض های شخصی اش دارد. چند دقیقه بعد معاون پرورشی در زد و وارد شد و گفت: ببخشید جناب دبیر اجازه هست مانور زلزله را در آزمایشگاه اجرا کنیم؟ استاد پاسخ داد کلاس در اختیار شماست. بعد از این که آژیر خطر زده شد بچه ها زیر میز گروه خود رفتند و پس از چند ثانیه بیرون آمدند. معاون پرورشی که رفت دِبیر علوم به میز گروه ما اشاره کرد و گفت: دانش آموزان آن گروه بیایند و تا آخر زنگ این گوشه بأیستند. بچه های گروه به حدی عصبانی بودند که قابل توصیف نیست. بعد از آن زنگ هر پنج کلاس سوم شروع به جمع کردن امضاء از بچه ها برای ثابت کردن نداشتن صلاحیت معلمی این آقا کردیم. خوشبختانه بچه ها از این کار استقبال خوبی کردند به جز چند نفر ترسو و بزدل که از ترس معاون و مدیر امضاء ندادند. زنگ بعد امتحان جغرافیا داشتیم طبق دستور معاون به سالن امتحانات رفتیم و سر جای خودمان نشستیم. بعد از گذشت چند دقیقه دیدم که دِبیر علوم با برگه ی سوالات وارد سالن شد و شروع به پخش کردن برگه ها کرد. بعد از چند دقیقه دبیر علوم به سمت من آمد و گفت: بلند شو برو روی پله های جلوی سالن بنشین (این را با صدای بلند گفت) من با نفرت و خشم به سمت پله ها رفتم و نشستم و در فکر فرو رفتم. در این فکر بودم من که همیشه در امتحانات دروس جغرافیا و تاریخ و اجتماعی که به دبیر جغرافیا مربوط است اولین نفر و بلافاصله بعد از گفتن آخرین سوال برگه ام را می دادم و همیشه هم بیست می شدم حالا چی شد که این طوری شد خودم هم حیران بودم. در این فکر بودم که دیدم سوالات را پاسخ دادم ولی آنقدردر فکر فرو رفته بودم نمی دانستم جی نوشته بودم. احساس شکستگی و خرد شدن می کردم و در فکر گرفتن انتخاب تپلی از دِبیر علوم بودم. از شانس بد من آقای کیایی از آنجا می گذشت که مرا دید. من از ترس نمی دانستم چه کار کنم، آمّا بر عکس آن چیزی که انتظار می رفت به سمت دِبیر علوم رفت و پرسید: چرا وصال را بیرون نشاندید؟ دِبیر پاسخ داد: او خیلی راحت روی صندلی اش نشسته بود و من او را به عنوان متقلب از سالن بیرون کردم. من دلگرم بودم که آقای کیایی شناخت کاملی نسبت به من دارد و به خوبی می داند که من دانش آموز متقلبی نیستم. بعد از چند دقیقه آقای معاون از سالن بیرون آمد و از دید من محو شد. حدسم درست بود آمّا بعد از چند دقیقه وضع بدتر شد و کسی آمد که فکرش هم نمی کردم و او کسی نبود به جز آقای محمد دینی. می دانستم که بد بخت شدم چون جلوی بهترین معلم و همچنین بهترین دوستم آبرو برایم نمانده بود. کسانی که من یا آقای محمد دینی را بشناسند به خوبی از رابطه ی دوستانه ی من با ایشان آگاه اند زیرا من با ایشان در سال اول راهمایی با هم به سفری به مشهد از طرف مدرسه رفتیم و در سفر شناخت نسبتاً کاملی از هم پیدا کردیم. به سمت من می آمد از خجالت آب شدن مناسب ترین راه برای محو شدن از دید او بود آمّا امکان پذیر نبود. او به من رسید و گفت: سلام امید جان چی شده؟ گفتم: آقا منو به تهمت تقلب از سالن شوت کردند بیرون. او گفت: چه بهتر این جا هم فضای امتحانی مناسب تری دارد و هم هوای معتدل تری. اشک در چشم هایم جمع شد زیرا دیگر آبرویم نزد آقای محمد دینی و آقای کیایی و تمامی بچه ها رفته بود. او پس از امید دادن به من سالن را ترک کرد. چند دقیقه بعد آقای کیایی بازگشت و به من خیره شد من هم دیگر طاقت نیاوردم سرم را از روی برگه بلند کردم و گفتم: آقای کیایی اگر آقای عسگری سه ماه است که مرا می شناسد شما سه سال است که می شناسید و به خوبی می دانید که من بچه ی متقلبی نیستم. من ادامه دادم : شما و همه ی مدرسه می دانند که این دِبیر با همه مشکلاتی دارد و این بار عقده اش را سر من خالی کرد. او با سرش حرف مرا تأیید کرد کرد و پرسید: امتحانت را تمام کردی؟ جواب دادم  بله و پس از دادن برگه با کوله باری از نفرت و امید به گرفتن انتقام از دِبیر علوم راهی خانه شدم.   

 

سخن های من و بچه ها:

نتیجه گیری من از این خاطره این است که همه ی بچه ها از دِبیر علوم نفرت خاصی دارند و نسبت به رفتار های او معترضند. به نظر من وقتی کسی آبرویت را می برد باید تو هم همان کار را بکنی آقای عسگری من را جلوی تمامی دانش آموزان خرد و کوچک کرد و مرا هم مجبور به این کار کرد. شاید به نظر شما خوانندگان خوب انشایم انتقام یک دانش آموز از یک معلم مسخره به نظر برسد اما من موفق شدم با حرف هایم  تا حدی آبرو ی این معلم علوم را بریزم.  روز یکشنبه من بهای سنگینی پرداختم از جمله بد شدن جلوی معاون و معلم و همچنین نداشتن اعتباری که به سختی بدست آورده بودم در برابر بچه ها. خوش حالم از این که توانستم با این انشا تا حدودی آقای عسگری را در برابر بچه ها نقد کنم و چهره ی واقعی این انسان را برای دوستان خوبم روشن کنم. هر وامی که می گیرید باید با بهره بپردازید و دِبیر علوم با گرفتن این وام از من بهای سنگین تری ره پرداخت خواهد کرد. من برای نوشتن این انشا حدوداً دو ساعت وقت گذاشتم و امید وارم تمام بچه ها را روشن کرده باشم و خرسندم از این که توانستم حرف دل بچه ها را در مکانی عمومی و در دید همگان قرار دهم. از دوستانم خواهش می کنم که این را بفهمند که در برابر تهمت و زورگویی نباید سرمان را مثل کبک زیر برف بکنیم و باید اعتراض خود را نسبت به شخص مورد نظر بیان کنیم حتی اگر به قیمت اخراج از مدرسه تمام شود.

از تمامی خوانندگان این انشا تشکر و سپاس گزاری می کنم.

گر گوهری از کفت بیرون تافت                  در سایه ی آبرو م توان یافت         

گر آبرو رود ز دست انسان                        با هیچ گهری خرید نتوان          

                                                                             

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    سایت ما را چگونه ارز یابی می کنید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 75
  • بازدید کلی : 4,274